بازوبند پهلواني


 

نويسنده: نعيمه جلالي نژاد




 
شهرت و پهلواني « نايب» همه جا را پر کرده بود. مردم از کوچک تا بزرگ، احترام خاصي برايش قائل بودند. هيچ يک از پهلوانان قوي هيکل شهر، نتوانسته بودند در فنون کشتي او را شکست دهند.
نايب در اين فکر بود که بعد از مرگش کسي فنون کشتي او را نمي داند. بايد کاري مي کرد. تصميم گرفت از جوانان نيرومند شهر دعوت کند تا هر کس علاقه به يادگيري اين فنون دارد براي آموزش نزد او بيايد. جوانان که آرزوي چنين روزي را در سر داشتند، مشتاقانه در کلاس آموزشي نايب شرکت کردند.
در ميان شاگردان نايب، جواني بود به نام بهرام که فنون کشتي را به خوبي ياد گرفت و نايب که استعداد او را ديد، سعي کرد که در کنار اين فنون به او درس جوانمردي و پهلواني بدهد.
نايب با نگاه به بهرام دلگرم مي شد و احساس مي کرد بهرام همان کسي است که بعد از مرگش جانشين خوبي براي او خواهد شد. حالا ديگر پهلواني بهرام همچون نايب زبانزد خاص و عام شده بود.
ماه ها گذشت. سال نو رسيد و مردم طبق سنت هاي گذشته در قصر پادشاه جمع شدند. پادشاه مثل هر سال از پهلوانان شهر دعوت کرد تا در مسابقه کشتي شرکت کنند. تمام پهلوانان شهر که خود را براي اين روز مهيا کرده منتظر شروع مسابقه بودند. هر کدام زير لب دعا مي خواندند و آرزو مي کردند تا امسال بازوبند پهلواني بر بازويشان بسته بود.
اين اولين سالي بود که نايب در مسابقه شرکت نکرده و راه را براي جوانان باز گذاشته بود. مي دانست اگر در مسابقه شرکت کند هيچ کدام از پهلوانان نمي توانند او را شکست دهند و باز هم بازوبند پهلواني نصيب او خواهد شد.
شيپور شروع مسابقه به صدا درآمد. بهرام يا علي گفت و مسابقه را شروع کرد. صداي تشويق و سوت تماشاچيان فضاي قصر را پر کرد.
 
وقت بازي تمام شد. همه منتظران اظهار نظر پادشاه بودند. قلب بهرام آرام نمي گرفت. چنان بر سينه اش چنگ مي زند که احساس مي کرد قفسه سينه اش پاره مي شود. بالاخره پادشاه لب به سخن گشود و گفت:« من دوست دارم امسال خود شما قهرمان اصلي را انتخاب کنيد.»
همهمه اي بين پهلوانان پيچيد. هر کس چيزي مي گفت و نظري مي داد. در بين نظرها، رأي اکثريت با اين بود که پهلوان نايب همچون سال هاي گذشته شايسته اين بازوبند است.
در اين ميان بهرام تنها کسي بود که هيچ نظري نداشت و سکوت کرده بود. پادشاه که از سکوت بهرام متعجب بود پرسيد:« تو نايب را شايسته اين بازوبند نمي داني؟»
بهرام نگاهي به چشم هاي خيره شده مردم کرد و گفت:« پهلوان نايب سال هاي طولاني ست که اين بازوبند را به دست مي آورد، او پير شده و من جوان و نيرومندم، از همه اين ها گذشته تمام فنون کشتي را کامل و صحيح مي دانم، اما با اين حال حاضرم به خاطر پهلون نايب از خودم صرف نظر کنم و به او رأي دهم.»
پادشاه که متوجه غررو بهرام شده بود فکري کرد و گفت:« حالا که تو اين طور فکر مي کني من بين تو و استادت مسابقه اي مي گذارم تا پهلوان واقعي را از بين شما دو نفر انتخاب کنم.»
به دستور پادشاه پيکي به دنبال پهلوان نايب فرستاده شد. بعد از ساعتي نايب وارد قصر شد. با اجازه پادشاه مسابقه کشتي شروع شد.
هر دو نيرومند و قوي بودند. مسابقه براي تماشاچيان هيجان زيادي داشت و هيچ کس نمي توانست حدس بزند چه کسي برنده اين مسابقه خواهد شد. آخرين دقايق مسابقه بود که ناگهان نايب، بهرام را بالاي سر برد و به زمين کوبيد.
صداي تشويق مردم قصر را لرزاند. پادشاه پوزخندي زد و گفت:« پهلوان بهرام! تو که به خودت خيلي مغرور بودي و فکر مي کردي تمام فنون را از نايب هم بهتر مي داني، پس چه شد؟»
بهرام که مي خواست جلوي صدها چشم از خودش دفاع کند گفت:« بازوبند پهلواني، شايسته پهلوان نايب نيست. چون او آخرين فن را به من ياد نداده بود.»
نائب در حالي که عرق پيشاني اش را خشک مي کرد، جلو آمد و گفت:« من تو را خيلي دوست داشتم به همين دليل تمام فنون را به تو ياد دادم، اما چون کاملاً اخلاق تو را نمي شناختم فن آخر را يادت ندادم و براي چنين روزي نگهداشتم. اين را بدان که فروتني و جوانمردي از قدرت و زور بازو بالاتر است. اگر تو کمي فروتن بودي، من بازوبند پهلواني را به تو هديه مي کردم.»
منبع:نشريه ديدار آشنا - شماره 137